
این چند روز فقط خانه نشین بودم . یک چشمم به اهالیِ خانه از پوریا و مادر و پدر تا امید و خواهربود و چشم دیگرم به در که چه زمانی بزنگنش و بگویند آمده ایم که ببریم .
بیکاری را با بلا تکلیفی جمع کنید حاصلش چه می شود ؟! اما این همه مانع از نوشتنم نشده است هر چند شعردانمانم خشکیده باشد . کافی ست تلوزیون ایران را نگاه یا به اخبار موفقیت هایی اقتصادی دولت توجه کنید تا کلی سوژه دستتان بیاید . اما راستش را بخواهید اصلن حال و حوصله ی نوشتن ندارم . تا دیروز همه ی نگرانی ام زندان و حکم و غیره اش بود . از امروز باید نگران کسانی باشم که در هفته نامه ی پیام زنجان نقدشان کرده ام .
مادرم در حالی که گوشی دستش بود رنگش مثل زرد چوبه شد و بعدش سفید . گوشی را زمین گذاشت و نتوانست از جای اش تکان بخورد . نگاهش به من بود . پرسیدم چیزی شده ؟ جوابم را نداد . چند دقیقه ای گذشت تا توانست به سختی برخواسته و به آشپزخانه برود. وقتی حرف نمی زند می فهمم که می خواهد تمرکز کند و بعد حرفش را بزند . کمی که آرام شد و رنگ چهره اش طبیعی ، گفت : شیرم را حلال نمی کنم اگر یک بار دیگر به این شورا و شهرداری چیزی بنویسی ! گفتم حاج خانم ! قبلن شیرت را حرام کرده بودی برای این که به دولت و مخلفاتش کاری نداشته باشم . این را هم که حرام کنی بنده چه خاکی به سرم بریزم که حرام اندرحرام می شوم !
نخندید . دریغ از یک لبخند کم رنگ . فهمیدم که اضاع وخیم تر از چیزی ست که به نظر می رسد . گفتم کسی که آن سویِ سیم بود چه گفت و چه کسی بود ؟ مادر گفت : چه کسی اش را نمی دانم اما اول شروع کرد به فحاشی و بعدشم گفت که تو پایت را زیادی از گلیمت دراز می کنی و چرا اجازه نمی دهی شهردار و شورا به کارشان برسند و امثال تو را باید از وسط جر داد و اگر تکرار کنی کاری می کند که هیچ وقت زنجان نتوانی بیایی و ... گفتم : مامان جان ! این تهدید چقدر آشناست . اما خیلی فرق نمی کند . این روزها از این جور حرف ها زیاد می زنند .
چشمان مهربانش پر اشک شده بود . گفت : به فاطمه یِ زهرا قسمت می دم . فکر من و پدرت نیستی به جهنم . فکر این بچه باش که همه ی امیدش توئی ...
خشکم زد . لال شدم . حناق گرفتم . زهرماری گلویم رافشار می داد . خواستم چیزی بگویم . نشد . کنارش زانو زدم و نشستم . دست مهربانش را روی سرم گذاشت . همان دست را گرفتم و بوسیدم . نتوانستم نگاهش کنم . اما از خیسیِ صورتم فهمیدم اشک های اش همه ی پهنایِ صورتش را پوشانده بود .
دستاهای مادرتونو می بوسم.پاهاشونو می بوسم....
پاسخحذفاز خدا برای همهءمادرهای این سرزمین که سالهاست آرامش ندیده ان,روزای شاد می خوام.
(لال شه الهی اون زبونی که تو گوشای یه مادر....)