۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

برایِ همه یِ آن ها



این روزها برایِ ما ، همه یِ مایی که از یک سال پیش به این سو با هدفی بزرگ زنده هستیم ، همه یِ مایی که سربلند از وجود و حضورمان ، ندا و سهراب و کیانوش و فرزندان وطن را غرق در خون شان دیدیم و دنیا را به بزرگیِ شگفت انگیزمان ، مبهوت کردیم ، روزهایِ سختی ست . مثل دردی پیچیده درهمه ی زوایایِ تنمان که می خواهد استخوان بشکند . اما دردی که آن سوی تحمل اش لبریز از زیبایی خواهد بود . برایِ همه یِ آن هایی که خوردن را تعطیل کرده بودند تا به دژخیمانی که می خواستند با رنجاندن تنِ نازنین شان وادار به اعترافِ به نخواسته ها و نکرده هاشان کنند ثابت شود که تن در برابر روحِ بزرگشان پشیزی هم نیست . آن ها که مادرانی زینبی دارند و پدرانی حسینی .
عزیزی می گفت حرف نزن . گفتم پس دیگر برایِ حسین گریه نکن . گفت تو مگر حسینی ؟ گفتم کاش ذره ای از گرد خاک زیر پایِ او بودم . او حرف زد . با همه یِ کسان اش رفت با کسی سخن بگوید که قدرت چشمان اش را کور کرده بود . چون می دانست سکوت آن روز اش معنایِ انسان بودن را نابود می کند . برایِ او مهم نبود که معاویه یِ روزگارش باشد یا یزیدی که خود خوانده خلیفه بود . حرف زد چون بر حقانیتِ خود ایمان داشت . چون اگر سخن نمی گفت فرزند علی و نواده یِ پیامبری نبود که رسم ایستادن در برابر هر ظلم و بتِ زمانه ای را از آن ها آموخته بود .
این را که گفتم سکوت کرد و چشمان اش پراز اشک هایِ زلالِ مادری شد . از گفتنم پشیمان شدم . شک نداشتم که عشق به حسین و خاندان اش را نمی توانست در برابر حس و عشق مادری اش بگذارد . . . و دیگر چیزی نگفت .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر