۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

بانکی که سینا نبود


خانه ی پدری من 2 فقره سند دارد . هر دو شش دانگ . کوچکش را وثیقه ی من کردند تا از زندانم خارج کنند و آن دیگری آزاد ماند تا تقاضایِ وام شود با استنادِ به آن . از قضا دوستی عزیز سفارش نمود تا از بانک تازه بانک شده یِ سینا این وام را دریافت نماییم . سند آزاد مانده را نشانشان دادیم و راهنمایی خواستیم . گفتند با توجه با بالا بودن سن صاحب سند ( 69 سال ) و قوانین بانک که می گوید باید وام گیرنده زیر 65 سال داشته باشد ، این نمی شود و باید آن کنید تا شود . یعنی سند را به نام کسی منتقل کنید که شرایط را دارا باشد . خب از قدیم الایام هم دارا با ندارا فرق داشته است ! اجابت کردیم و ابوی را راضی به انتقال سند به نام حاج خانم اش نمودیم که هم عشق و ارادت اش را به نهایت عضما ثابت نماید و هم کار ما را به راه اندازد . غافل از این بودیم که انتقال سند یعنی مصیبتی که دچار شدن و رها شدن از آن یک میلیون تومانی به نرخ پول رایج مملکت هرینه دارد . اما خیالی نبود ! چون هدفی مقدس داشتیم که دریافت وام بود از بانکی خصوصی که ادعایِ خدماتش گوش فلک را نه تنهادر نوردیده که کر کرده بود .
پدر پیر و 69 ساله پرونده به دست راهروهایِ شهرداری و دارایی و ثبت اسناد و غیره را رفت و آمد و رفت و آمد و رفت و آمد تا تمام کرد . سند را زد به نام نازنینِ همه یِ زندگی اش .
سند که منتقل شد ، مدارک را جمع نمودیم رفتیم خدمت آقای فلانی که ریاست شعبه یِ سینایِ خیابان فردوسی را داشت و خدای اش چیزش کند . مدتی نیز به جمع آوری خواستنی هایِ این فلانی گذشت و طلبکار چنگ در گلو نموده مدام زندان و مخلفاتش را یادآوری می نمود تا بر سرعت ما افزاید . نوبت به کارشناس سینا رسید که رمضان روزی در کشاکش ظهر داغ اّمرداد با رئیس شعبه یِ مذکور راهیِ خانه یِ پدری شدند و به بررسی پرداخته و البته افاضاتی نیز فرموده بودند که حاج خانم و حاج آفا به خاطر بنده و پرونده و وام گیرنده سکوت نموده چیزی نگفته بودند . از جمله کارشناس نیمه محترم در رابطه با قبله یِ نماز خانواده تذکراتی داده بود و معلوم گشته بوده است که قرن هاست این طایفه و ایل و تبار، نماز بر قبله یِ دیگری خوانده بوده اند ! نظر کارشناسیِ دیگر این بوده که اینجا قبلن کوچه نبوده و خانه بوده و شما کوچه اش نموده اید و لابد برایِ اثبات مدعای اش خواسته بوده که قباله یِ همسایه ها را بیاورند تا رویت نماید این ماه شب چهارده و ثابت کند خیالات هندسی اش را ! که خواسته بوده است از قضا . هر چند به آن ها گفته نشده بود که محله ی دِگِرمانِ اّرخی و کوچه یِ طلایی و دّوّلیک ودروازه ارک و حکیمیان و خیابان شمشیری ( شهدایِ فعلی ) قدمت اش به اندازه ی جمع سال هایِ عمربیشتر از 100 نفر از این کارشناس و رییس شعبه هم بیشتر است . اما خودشان هم آنقدرهوشمند نبوده اند که نگاهی به اطراف کنند تا آثار این قدمت را ببینند .
خلاصه پس از کلی بالا پایین شدن و در گوشی پچ پچ کردن و هِر هِر نیشخند زدن به مادر و پدر پیرِ من ، خواسته بودند که بندیِ یکی یکدانه یِ خانه فردایِ آن روز با مدارکِ کسر مانده به علاوه یِ همان سندِ در وثیقه مانده که حکم آزادی شده بود بروم بانک . که البته رفتم با همین حال نیمه جان و بدون سند وثیقه شده !
ریاست شعبه در جمع مشتری هایِ دیگر خواست تا سند دیگر را نشان بدهم . گفتم این سند منتقل شده کامل و شش دانگ است . چه نیازی به سند دیگر . گفت نمی شود . خانه 2 سند دارد . باید هر دو باشد . گفتم این را چرا همان روز اول نگفتید ؟مثل دزد گرفته ها گفت نمی دانستم و کارشناس گفته . ( همان که نقش قبله نما داشت ! ) گفتم چرا فلان بانک و فلان بانک که نامشان در همین سند منتقل شده گفتند می شود و شد و دادند . گفت آن ها اشتباه کرده اند . گفتم مگر شما رییس بانک مرکزی هستید که حکم صادر می کنی و بعد از 2 ماه علافی و انتقال یازی و هزینه و فلان ، این رسمش نیست . گفت هست . قانون است . گفتم قانونی که می گوید 2 ماه مشتری را بدوان و جیبش را خالی کن و سپس بگو ال و بل و جیم بل ، به سرت بخورد . گفت مودب باش. گفتم مگر درد داشت خوردنِ قانون به سرت ؟ گفت برو بیرون . گفتم از کی تا حالا رئیس شعبه ی بانک سینا شعبه یِ خیابان فردوسی و بازار مشتری را بیرون می کند ؟ با دست حرکتی نشان داد که من « هرّی بفرما » معنی کردم . گفتم و گفت تا این که با قلبی که داشت از سینه بیرون می افتاد و رنگی به سرخیِ پرچم و مشتی که بینشان کاغذها و اسنادِ درخواستی آن بانک مچاله شده بود بیرون آمدم و نتیجه یِ 2 ماه دوندگی و حرف شنیدن از کس و ناکس را در بغض خرد شده ای در گلو به قسمت فراموشی مغزم ارسال نمودم . نفس عمیقی کشیدم و شُکری گفتم و لبخندی تحویل دخترک کوچکی دادم که با کمی ترس نگاهم می کرد . او که خندید من هم خندیدم و از پشت شیشه یِ بانک آن آقا را دید زدم . آی کیف داد ! اینها را که نوشتم گرفتن کف داخل شکم بود . ترکی اش شیرین تر است ( قارین کُپه آلماخ ) . انتظار این که رسیدگی شود را هم ندارم . فقط خواهش می کنم به این رئیس هاتان بگویید همان اول کار بیخود کسی را دلگرم نکنند و می شود یا نمی شود را همان اول کار بگویند . هر چند ... بی خیال ... دوست ندارم این رفتار را عمدی بدانم . مثل این که کسی در گوشش گفته باشد که این آقا وام بی وام ! . . . نه ... اصلن دوست ندارم !

۳ نظر:

  1. شما چه کاری می کنید؟دو ماه می دوید دنبال وام؟مگه اینجا سویسه.آخه هر کشوری مقررات خودشو داره.باید یه رییس بانک آشنا پیداکنیداونوقت سه سوت...این گناه نیست.تنها راه حله.

    پاسخحذف
  2. ولی به خاطر لبخندی که به اون دختر بچه زدید(کمتر کسی تو این مملکت به بچه ها لبخند می زنه)خدا وام و پول و همه رو جور می کنه.حالا ببینین.اگه اینی که من گفتم اتفاق افتاد خبرشو بدید تو همین وبلاگ .قول بدید.قول دادید؟من دارم دعا می کنم...

    پاسخحذف
  3. سال 88 منهم به شعبه جنت آبا اين بانك مراجعه كردم براي گرفتن وام با سود 16% كه در سايت اين بانك گذاشته بودند. بايد يك حساب 200000 توماني باز مي كردم و كلي مدارك نيز جور مي كردم و حتما كارت عابر بانك هم مي گرفتم. همه اين كارها را كردم و بعد از 4 روز با ضامن به بانك مراجعه كردم. گفتند كي گفته سود وام 16% اشتباه شده 28% درصده!

    پاسخحذف