۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

ایرانُ تنها نذارید




کجا اشتباه کردیم ؟ تاریخ ها را نگاه کنیم ؟ دفتر خاطراتمان را ورق بزنیم ؟ به آیینه خیره شویم ؟ چه بر سرمان آمد ؟ اینجا که ایستاده ایم همانی بود که وعده اش داده شده بود ؟ همانی بود که منتظرش بودیم ؟ برای اش خون دادیم ؟ خون دل خوردیم ؟ مادران را عزادار کردیم ؟ شهرها را ویران دیدیم ؟ آرمان های مان را به چه بهایی از ما گرفتند ؟ جایِ خالیِ آن ها را با چه پر کردند ؟

این شعارها از فرط تکرار بی معنی و بی تاثیر شده اند . اما روزهایی را که همین فکرها جوان های دسته گل را رویِ مین ها می فرستاد را فراموش نکنیم . جوان هایی که اگر مانده باشند امروز یا بی انگیزه و بی تفاوت شده اند یا گوشه ی زندانی در حال مرور خاطرات خود هستند و به شکافی که به گفته ی بازجویِ مومنی ایجاد شده نگاه می کنند !

***

به ستون یک . با فاصله . خط شکن ها جلو . جلال بین ما بود . بیست و خورده ای سنش می شد . آن روزها از منِ 15 ساله ، بزرگ تر بود . یک ماهی می شد که متاهل ها سر به سرش می گذاشتند . یک هفته ای رفت و برگشت . تازه نامزد بود . چهره ای بور داشت . شلوار چریکی می پوشید . فرمانده دسته بود . زد و خورد که شروع شد گمش کردم . صدایِ کر کننده یِ تیربار و دوشکا و آرپی جی برایِ لحظه ای همه را گیج کرد . پایه تپه به کمین عراقی ها خورده بودیم . اما تعدادشان کم بود . خیلی زودتر ازوقت معمول مقاومت شان شکست . بیشترشان جِیش الشعبی بودند . چیزی شبیه همین بسیجی های خودمان . معنی اش ارتش مردمی می شود . دست هاشان را بالا گرفتند و از سنگرهاشان بیرون آمدند . برایِ لحظه ای همه چیز آرام شد . یکی صدا یم می کرد . حاج عباس بود . بچه ی ناب طارم . به طرفش رفتم . سر جلال رابغل گرفته بود . پوست سفید صورتِ جلال بی رنگ شده بود . لبهایش می لرزید . از ترس و درد نبود . از ضعفی بود که برایِ از دست دادن خون می آمد . نگاهش به آسمان . از میان پاهای اش خون فواره می زد . یک پت در آوردم روی محل زخم گذاشتم . به ثانیه ای پت پر از خون شد . هیچ کاری نمی شد کرد . دستم را روز زخم گذاشتم و فشار دادم . از لای انگشتان دستم خون با فشار بیرون می آمد . شک نداشتم که کمتر از چند دقیقه همه ی خون تنش خالی می شد . عباس نگاهم کرد . نگاهم را از او دزدیدم . اما جلال میان هوا و زمین نگاهم را گرفت . در آن تاریکی گرگ و میش صبحگاهی لبخندش دیده می شد . چشمانش می درخشید . نگاهش هرگز از چشمانم بریده نشد . با همان دست خونی پلک هایش را بستم . . . باید می رفتم . خیلی ها اسمم را صدا می کردند . . .هوا داشت روشن می شد . . . اما جلال بیات به روشنایی روز نرسید .

***

. . . ناگهان صدای رگبار کلاشی همه را تکان داد . به سمت صدا دویدیم . یکی صمد را بگیرد . چشمانش را خون گرفته بود . فریاد می زد و به اسرا شلیک می کرد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت . تا وقتی که خشابش خالی شد . چند نفری او را گرفتند و داخل سنگر بردند . . . حالارویِ زمین هم ایرانی افتاده بود هم عراقی !

***

بوی عجیبی می یاد . . . بو کنی بویِ سب می یاد . . . می گن کسی که پا بشه . . . راهیِ جبهه ها بشه . . . سر به بیابون بذاره . . . تو عاشقی جون بذاره . . . اونجا که آفتاب می شینه . . . باغ گل سیب می بینه . . . بچه های نجیب من . . . باغ گلایِ سیبِ من . . . ایرانُ تنها نذارید . . . ایرانُ تنها نذارید . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر