۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

لبخند پسر


اتاقی بدون پنجره بود . یک میز کوچک با یک صندلیِ آهنی با چرم مشکی . از همان هایی که اوایل اتقلاب در هر اداره ای پیدا می شد . پاره و کج و معوج . اتاق 12 متری تنها یک در داشت که باز بود . هر چند دقیقه یک نفر می آمد و نگاهی می انداخت و می رفت . این بیننده ها گاهی وقت ها هم چند ثانیه ای مکث می کردند . یکی شان با دوربین کوچک دیجیتالی آمد و چند عکس گرفت و این تنها اتفاق متنوع آن چند ساعت اولی بود که بازداشتش کرده بودند .
بالاخره یکی آمد با پوشه ی زرد رنگی در دست . پشت سرش یکی دیگر آمد با یک صندلی دیگر که نوتر بود و سرحال! دو طرف میز آهنی صندلی ها را گذاشت و رفت . با دستش خواست که روبروی اش بنشیند . ظاهری آرام داشت و مودبانه سخن می گفت . پوشه را باز کرد . دسته کاغذی را بیرون آورد . از دور که نگاه کرد فهمید از وبلاگش پرینت گرفته اند . کمی می ترسید . احساس تنهایی می کرد . روز اول یا بار اول نبود. اما دفعه هایِ قبل می دانست برایِ چه بود . این بار فقط حدس می زد . شروع شد . « شما که سابقه ی خوبی داری ... تعجب می کنم که این چیزها را نوشته ای ... » داشت مطالب زیر دستش را می خواند . معلوم بود که از قبل ندیده است . سرش را بلند کردودر چشمانش خیره شد . « چرا ؟! » نمی دانست جواب این چرا را چطوری بدهد . پرسید چرا چی ؟ مرد روبروی اش لبخند کم رنگی زد : « شما نمی دانی چرا چی ؟ همین ها را نوشته ای که مردم هار شده اند ! » گفت من کدام مردم را اینطوری کرده ام ؟ پاسخی نشنید . مرد روبروی اش کاغذهارا جمع کرد و لای پوشه گذاشت : « خب ! حالا فقط کافی ست بنویسی که گول خورده ای . آن وقت شب پیش زن و بچه هستی » . اما نمی دانست گول کی یا چه چیزی را خورده است . « خوب هم می دانی » . این بار لحن مرد روبروی اش سنگین تر و خشن تر شده بود : « چرا می خواهی برایِ خودت درد سر درست کنی ؟ » نفس تازه می کند : « ببین ! بزار موقعیتت رو برات توضیح بدم . هم لب تاپت و هم وبلاگت به اندازه ی کافی مدرک برایِ این که بری جایی که عرب نی انداخت داره . . . پس گوشی دستت باشه که در چه وضعیتی هستی .» یک لحظه همه ی زندگی اش جلوی چشمانش آمد . پسرش . کارش . . .
می خواست بگوید قبول . می نویسم . . . اما دوباره پسرش به یادش آمد . . . بزرگ که شد به او چه بگوید ؟ وقتی فهمید که این روزها چه اتفاقاتی افتاده بود ، چگونه این کاری را که می خواست بکند را توجیه کند ؟ ! نه !
مردی که روبروی اش نشسته بود از اتاق بیرون رفت . ساعتی گذشت . سه نفر وارد اتاق شدند . کیسه ای روی سرش کشیدند و بردند . در تاریکی داخل کیسه یِ سیاه لبخند پسرش را می دید . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر