۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

روایت فتح دل ها!


نوجوان که بودم « روایت فتح » عشقم بود . هر پنجشنبه بیننده یِ ثابتش بودم و هیچ کس جرات نداشت شبکه یِ دو را باز کند . دیر وقتیِ زمان پخش برنامه را هم با جمعه یِ فردا حل می کردم . مامان خوش نداشت ببینم . اما برایِ بابا فرق نمی کرد . آن صدایِ جادویی را دوست داشتم . با ضرب آهنگی که وسوسه انگیز بود . مامان وسوسه را در چشمانم می خواند . به همین خاطر بود که دوست نداشت من برنامه را ببینم . این را بعدها فهمیدم . همیشه سعی می کرد جلو تلویزیون سیاه و سفید و مبله یِ فیلیپسِ مان راه برود و مسیرِدیدنم را سد کند . من هم که نو جوانی احساساتی و یکی یک دانه یِ خانه واولین سوگلیِ حاج خانم بودم وسر مامان داد می زدم ... !
به هر حال یکی از دلایل مهمی که در 15 سالگی هوایِ جبهه رفتن افتاد در کله ام روایت فتح بود و آن صدایِ جادویی که خیلی زود از میان ما رفت . پس از پایان جنگ بود که فهمیدم یکی از بچه هایِ آن برنامه « محمد نوری زاد » بود . خیلی از او دل خوشی نداشتم . بعضی از مستندهای اش را اما چرا . ولی نه آنقدر که بخواهم تحمل اش کنم ! می دانم که کار درستی نیست . ای کاش ظرفیت تحمل و صبر و پذیرش دیگران را همه یِ ما داشته باشیم . چهل سرباز اش را به عنوان سریالی ضعیف دیدم . اما تعجبم بیشتر برایِ این بود که انتظار ساختن سریالی از تاریخ ایران که سعی داشت اساطیر و پهلوانان و قهرمانان فرهنگ ایرانی را معرفی کند ، از فردی به اصطلاح ارزشی و کیهانی را نداشتم . . . خواندن نامه هایِ تاریخی اش اما چیز دیگری گفت .
امروز او را تمام و کمال باور دارم . به ایمان اش ایمان دارم و می خواهم شجاعت بیان حقایق را از او بیاموزم . . . همین !

۱ نظر:

  1. 1س-----------لام.
    2منم اون شبا رو یادمه که پای تلویزیون اشک می ریختم که چرا نمی تونم برم جبهه.
    3می دونستید صدای نوری زاد به اون صدای جادویی شبیهه؟فایل صوتی که توی وبلاگش هست رو شنیدید؟

    پاسخحذف