۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

مرض


این روزها عصبی ام . زود خسته می شوم . دیر می خوابم . زیاد سیگار می کشم . نگرانم . دائم چشمم به در است . در نگاهم به دور و برم اظطراب موج می زند . خوب می فهمم که اطرافیانم را از خودم و این ادا و اصول خسته کرده ام . گاهی وقت ها می توانم ذهنشان را بخوانم که سر را پایین می اندازند و در دلشان و فکرشان می گویند : کی شرّش را کم می کند ؟! بالایِ سرم تقریبن همیشه یک درد به همه ی تنم فشار می آورد . تمرکز ندارم . حافظه ی کوتاه مدتم به الکل تعطیل شده است . لیوان آب در دستم فراموش می کنم که تشنه ام بود ! شب پشت بام می روم اذان می گویم . ولی ناچارم فراموش کنم برای چه بود مبادا جیز شوم . همسایه ها دیگر کاملن مطمئن شده اند که دیوانه شده ام . نگاه هایِ دلسوزانه شان را با تمام وجود می فهمم . جلو در خانه ساعت ها قدم می زنم و برای خودم زیر زبانی سخنرانی می کنم . سفیدی هایِ ریشم بیشتر شده . سر سفره با غذا ور می روم . قبلن ها یادآوری می کردند که سرد شد ، بخور . اما این روزها آن را هم دیگر نمی گویند . دائم تکرار می کنم آن سوی دیوار نسیم خنکی می آید . اما کسی جرات سوال کردن را ندارد که کدام دیوار؟ بلافاصله جبهه می گیرم . به رنگ ها و فصل ها حساسیت پیدا کرده ام . با هر سبزی سردی ام می شود و با هر زردی گریه ام می گیرد . شما می دانید من چه مرضی گرفته ام ؟!

۱ نظر:

  1. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/
    وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

    دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/
    دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

    غم مخور جناب مالکی عزیز غم مخور !
    رهگذر

    پاسخحذف