۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

فردای سبز


ویران می کنه ! این عبارتی بود که به من گفت . قبلش پرسید شعرهایِ هیلا صدیقی را شنیده ای ؟ پاسخم منفی بود . شعر را برایم فرستاد . البته فایل تصویری بود . خود شاعر آن را می خواند و چندین بار با تشویق مداوم حاضران مجبور به سکوت می شود . این شعر بلند و مثنوی غزل را به همه یِ آن هایی تقدیم می کنم که لابد می شناسیدشان . زیباست . آنقدر که آخرش جرات متوقف کردن اشکهایت را نداری ...

از خاکم و هم خاکِ من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب هم وطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رای و نفس وحق همه با قهر گرفتند

شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند

با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند

با دست تبر سینه یِ این باغ دریدند
مرغانِ امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاکِ مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بومِ سراسرغم ومحنت

از هیبتِ تاریخی اش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه یِ رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مردِ عزادار به جا ماند
از مملکتِ فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند

دادیم شعارِ وطنی و نشنیدند
آوازِهرآزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آیینه سپردند
صدها گلِ نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شبِ دردِ مداوم
با لاله و یاس و صنم و سروِ مقاوم

آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنائم
امروز تفنگ پدری را در خانه

بر سینه یِ فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سرِ غیرت که سراسر
فرسود هوایِ وطن از بویِ خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموسِ برادر

امروز نگاهی که به چشمانِ امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خونِ جوانان وطن لاله دمیده

صد گل به چمن در قدم بادِ بهاران
می روید و صد بوسه دهد بر لبِ باران
ققنوس به پا خیزد و با جانِ هزاره
پر می کشد از این قفس خون و شراره
با برفِ زمین آب شود ظلم و قساوت

فرداش ببینند که سبز است دوباره

۲ نظر:

  1. ممنون جناب مالکی عزیز ،این هم" بابا" از همین خانوم ویرانگر !
    بابا


    ببین بابا کنار قاب عکست

    دوباره رنگ دریا را گرفتم


    دوباره لابلای خاطراتم

    سراغ بوی بابا را گرفتم


    سراغ خنده های مهربانی

    که بر روی لبت پروانه می شد


    میان سیل نامردی برایم

    فقط آغوش تو مردانه می شد


    غبار خستگی هارا که هر شب

    دم در از نگاهت می تکا ندی


    همیشه فکر میکردم که در دل

    تمام بار دنیا را نشاندی


    دوباره دیر میکردی و شبها

    کنار تخت خوابم می نشستی


    منو تصویر یک خواب دروغی

    تو با بوسه غمم را می شکستی


    تو را می دیدم از لای دو چشمم

    که روی صورتت جای ترک بود


    دوباره قصه یه تردید و باور

    دوباره سهم چشمانت نمک بود


    تو بودی و خیال آسوده بودم

    که تو فکره منو آینده بودی


    تو میگفتی سحر نزدیک اینجاست

    و بر این باورت پاینده بودی


    ببین بابا که حالا از سر ما

    هزارو یک وجب این آب رفته


    از وقتی که رفتی چشم تقویم

    به پای راه تو در خواب رفته


    ببین حالا شب و تنهائی و درد

    که چشمان مرا تسخیر کرده


    سحر جا مانده پشت این هیاهو

    بگو بابا چرا تاخیر کرده


    شبی در کودکی خوابیدم و صبح

    تمام آرزوها مرده بودند


    تمام سهم من از کودکی را

    به روی دستبندت برده بودند


    تورا بردند ات این خانه وقتی

    که چشم مادرم رنگ شفق بود


    من و یک سنگر از جنس سکوتم

    تو جزمت ایستادن پای حق بود


    من و فردای من قربان خاکت

    که ما قربانی این خاک بودیم


    ترا بردند اما من که هستم

    که ما هم نسل یک افسانه بودیم


    تورا بردند از این خانه اما

    تمام شهر بویت را گرفته


    ببین بابا بهاران بی تو آمد

    که رنگه ابرویت را گرفته


    تو رفتی که بعد از تو در این شهر

    تمام خانه ها آباد باشند


    تمام بچه ها در فکر بازی

    و بابا ها همه آزاد باشند


    ارادتمند شما رهگذر

    پاسخحذف
  2. سلام
    نه بابا .نه شعرای خیلی فوق العاده ای گفته ان نه خوب می خوننشون.در واقع قیافه شون از هر دو مورد قبلی بهتره.

    پاسخحذف